چرا حرف منو باور نمیکنی
#فیک جیمین
۱۱.
دوهی : چه دا/ف شودی
ات: بی تربیت چون برادرم جهونگ بود و به تیپ زدن کاری نداره 😏
دوهی : بهتر از من که نیستی
ات : اره جون خودت انگار میخوای عروس بشی
دوهی : از کجا معلوم شاید عروس شودم
همه : دوهیی ( بلند )
یونا: خوش به حالت اگر داداشم به فهمه من اینجام بدنم از کلام جدا میکنه 🫠😞
مینبوم: بیخیال امروز پدر مامان نیستن پس بزن بریم
دوهی راست میگه. پدر و مادر من هم تا ۱ ماه دیگه نیستن
مینبوم: اخجووووون
دخترا رفتن که هیچ کسی نبود و تعجب کردن و اهمیتی ندادن رفتن سفارش دادن مشروب میخوردن و انقدر مست بودن که حتی کسی به اون ها دست سلام میکرد هم حالیشون نمیشه همه به جز ات و یونا بود
اونا حق نداشتن که مست کنن ات یک چیزی رو دید تعجب کرد
ات: بچه ها اینا نیستن که صبح منو اذیت کردن
یونا : اره نکنه جیمین اینجاست
دوهی : وای بچه ها بیاین برقصیم( مستی)
مینبوم: موافقم یالا بریم
دوهی دسته ات گرفت و مینبوم هم یونا گرفت
و مجبور کرد که برقصن ات که دید بچه ها حواسشون نیست و حوصلش سررفته بود و میخواست هوا بخوره که رفت بالکن و جیمین رو دید و داشت با خودش حرف میزد میخواست بره که جیمین داشت گریه میکرد و با خودش حرف میزد و ات هم سرشو برگردوند و رفت سمتش که جیمین سرشو چرخوند که ات رو دید
جیمین: تو چرا انجای
ات:با خانوادت مشکل داری
جیمین:ت...تو...توتو داشتی به حرف هام گوش میدادی ( چطور جرعت کردی :( داد)
ات : هیییی من هم با مامانم مشکل دارم
جیمین: مهم نیست به من چه اصلا
.
.
.
۱۱.
دوهی : چه دا/ف شودی
ات: بی تربیت چون برادرم جهونگ بود و به تیپ زدن کاری نداره 😏
دوهی : بهتر از من که نیستی
ات : اره جون خودت انگار میخوای عروس بشی
دوهی : از کجا معلوم شاید عروس شودم
همه : دوهیی ( بلند )
یونا: خوش به حالت اگر داداشم به فهمه من اینجام بدنم از کلام جدا میکنه 🫠😞
مینبوم: بیخیال امروز پدر مامان نیستن پس بزن بریم
دوهی راست میگه. پدر و مادر من هم تا ۱ ماه دیگه نیستن
مینبوم: اخجووووون
دخترا رفتن که هیچ کسی نبود و تعجب کردن و اهمیتی ندادن رفتن سفارش دادن مشروب میخوردن و انقدر مست بودن که حتی کسی به اون ها دست سلام میکرد هم حالیشون نمیشه همه به جز ات و یونا بود
اونا حق نداشتن که مست کنن ات یک چیزی رو دید تعجب کرد
ات: بچه ها اینا نیستن که صبح منو اذیت کردن
یونا : اره نکنه جیمین اینجاست
دوهی : وای بچه ها بیاین برقصیم( مستی)
مینبوم: موافقم یالا بریم
دوهی دسته ات گرفت و مینبوم هم یونا گرفت
و مجبور کرد که برقصن ات که دید بچه ها حواسشون نیست و حوصلش سررفته بود و میخواست هوا بخوره که رفت بالکن و جیمین رو دید و داشت با خودش حرف میزد میخواست بره که جیمین داشت گریه میکرد و با خودش حرف میزد و ات هم سرشو برگردوند و رفت سمتش که جیمین سرشو چرخوند که ات رو دید
جیمین: تو چرا انجای
ات:با خانوادت مشکل داری
جیمین:ت...تو...توتو داشتی به حرف هام گوش میدادی ( چطور جرعت کردی :( داد)
ات : هیییی من هم با مامانم مشکل دارم
جیمین: مهم نیست به من چه اصلا
.
.
.
- ۲.۷k
- ۰۳ شهریور ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۲)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط